12 ساله بودم که یک مهمان ناخوانده، غافلگیرم کرد. آمد و برای همیشه ماند.
پسوریازیس ؛ بیماری ای که سالها گذشت تا نامش را فهمیدم.
درست از همان زمانی آمد که همه دخترها شروع می کنند به خوشگل شدن، از همان دورانی که همه ی دخترها روی ظاهرشان حساس می شوند.
اوایل شدتش کم بود.تا قبل از ازدواج جاهایی نبود که به چشم دیگران بیاید و اطلاعات من در موردش کم بود.
ازدواج کردم… از خانواده دور شدم… اوضاع روحی و روانیم به هم ریخت ؛ بیماری فرصت طلب پیشرفت کرد و همه ی بدنم را فراگرفت؛ درست همان سال اول ازدواج… که همه ی دختران جوان روی زیبایی و مقبولیتشان در مقابل همسر، حساس هستند……
حالا بعد از این همه سال زندگی با پسوریازیس، یاد گرفته ام که حساس نباشم ؛ قوی شده ام ؛ خیلی قوی تر از زنهای هم سن و سالم.
گاهی اطرافیان از مقاومت من در مقابل سختی های زندگی تعجب می کنند ؛ اما نمی دانند که خدای مهربان بعضی از بنده هایش را ، با یک بیماری، قوی می کند.
بیماری ای که دوست نداری دیگران ببینند و باید تلاش کنی پنهانش کنی. بنابراین یاد می گیری تنها باشی.
یاد میگیری با خودت درد دل کنی ؛ خودت برای خودت دل بسوزانی؛ خودت برای خودت گریه کنی ؛ خودت ناز خودت را بکشی؛
اما در مقابل دیگران خم به ابرو نیاوری، انگار که همه چیز خوب است…
و البته همه چیز خوب است اگر بیماریها و سختیهای زندگی هم ما را بزرگ کند؛ بزرگ و قوی.
یک دیدگاه
بهروز
باخدا باش پادشاهی کن این جسم موقت امانت پیش ما زیاد حساس نباشیم الله بهترشو بهمون میده
الحمدالله رب العالمین